اول هفته بود که تصمیم نهایی رو گرفتم. اگر چه پدرم دیگه زنده نمی شد اما «عدالت» به دستهای من احتیاج داشت! اون قاتل عوضی هنوز داشت نفس می کشید و من همه ی زندگیم رو خاک کرده بودم. آهنگ راک «ریو تئوری» مدام داشت تکرار میشد. توی گوشی ، توی ذهنم ، توی زندگیم ! خواننده ترجیح می داد بقیه ی زندگیش رو مثل یک مجرم فراری زندگی کنه اما حقش از عدالت رو بگیره. خواننده برای برقراری عدالت میخواست نفس یک نفر رو بگیره . خواننده میخواست ، من هم میخواستم، با هم فریاد می زدیم :

 I want justice I want you overthrown

 

وسط  هفته بود که قرار شد تصمیمم رو عملی کنم. نقشه روشن بود. اول باید می رفتم سراغ «اون» . یه جایی بدون سگ ها و بادی گاردها بهش می رسیدم و می بردمش توی یه انبار قدیمی. دادگاه اصلی تازه از اونجا شروع می شد. میخواستم هم شاکی باشم ، هم قاضی، هم شاهد ، هم اجرا کننده ی حکم . حتی میخواستم خدا هم باشم! خدایی که هنوز از برقراری عدالت روی این زمین لعنتی ناامید نشده! اون دیگه فرصتی برای حرف زدن نداشت، حرفهاش رو قبلا زده بود. قرار بود حکم رو سریع قرائت کنم و بعد طناب رو بذارم دور گردنش و صندلی رو از زیر پاهاش کنار بزنم. خودم رو آماده کرده بودم که از لرزه های آخر بدنش لذت ببرم. بعد باید جسدش رو مثل یه حیوون دفن می کردم و میرفتم سراغ شاهد ها. نمی کشتمشون. اما کاری می کردم که هیچوقت فراموشم نکنن. یه یادگاری باید براشون باقی میموند تا بفهمن که این دنیا انقدر هم بی در و پیکر نیست! باید می فهمیدن و این رو به نسل های بعدی هم انتقال میدادن! ماموریت که تموم شد  با اولین قطار باید می رفتم به دورترین مسیر. یه جایی قبل ایستگاه آخر از قطار می پریدم بیرون و می زدم به دل کوه. چند سال آرامش بعد از طوفان لازم بود برای من که هیچ بهانه ای برای موندن توی این شهر خاکستری نداشتم !  

 

حالا آخر هفتست. دقیقا نمیدونم کجام. فقط میدونم خیلی دور شدم.  دقیقا یادم نیست وقتی «اون» رو گیر اوردم چه اتفاقی افتاد. یه تصویر مبهم از چند نفری که به طرفم حمله کردن یادم میاد و صدای گلوله و درد و صدای فیلیپ بلیر که بلند بلند داد میزد

 

There is no justice . only blood …!

 

بی ربط 1- از فیلمیه که اسم این پست رو ازش گرفتم خیلی خاطره دارم. یک فیلم جالب با یک آل پاچینوی جوان توی روزهای سخت تردید ! یه دور همی خوب ، یه شب عالی ، سرآغا کلی خاطره ، مرز یه دوره ی جدید...

 

بی ربط 2 – روزهای اول بعد از تعطیلات روزهای سختیه، توی این روزها باید رفت دنبال همه ی کارهای معوقه ای که قبل عید وعده ی انجامش رو داده بودیم! دلیل اپ نشدن هفته ی پیش این وبلاگ هم همین بو به علاوه ی اینکه تمام این هفته رو باید 7 صبح از خواب بیدار می شدم و اینگونه بود که نظم زندگی ما نابود شد!  بیا اردیبهشت عزیز ! زودتر بیا و نجاتمون بده  !

 

بی ربط 3 : از بین تمام مجموعه های تولیدی صدا و سیما برای عید فقط کلاه قرمزی 91 رو دیدم. مثل سال قبل عالی بود و حتی شاید بهتر. شخصیت «هم ساده» و خاطراتی که این عروسک می گفت به معنای واقعی کلمه فوق العاده بود. فامیل دور که همچنان معرکست و جیگر هم راضی کننده بود. ایراد کار فقط بعضی از پیامهای مستقیم آقای مجریه. طهماسب باید باور کنه که مخاطب کارش ابدا دیگه فقط خردسالها نیستند!

 

ترانه نوشت : دست تو رو شد ولی من باختم / بس که بازی تو بی قاعده بود / همه راز دلمو فهمیدن / بس که انکار تو بی فایده بود ! مهدی یراحی – تو برمی گردی