تا قبل از اینکه ساعت ۹ صبح روی سکوهای طبقه ی دوم آزادی مستقر بشید و زیر آفتاب سوزان منتظر داربی ساعت ۶ ونیم بمونید شاید بهترین بودن تماشاگر ایرانی در دنیا رو باور نکنید ! اما این یک حقیقته . طی مسافت های طولانی و ساعت ها انتظار برای شروع بازی همراه تماشای کسل کننده ترین برنامه های ممکن و در حسرت فقط یک قطره آب بودن تنها بخش کوچکی از مصائب تماشای داربیه . تازه وقتی میفهمی که برنامه ی پرتاب سنگ در طبقه ی دوم شروع شده و هر کدوم از این سنگ های درشت هم میتونه فرصت تماشای داربی رو از تو بگیره و هم فرصت ادامه ی زندگی رو ! حس اون لحظاتم رو مجتبی هاشمی توی ضد گزارشش از بازی اورد.

پرسپولیس بازی رو خوب شروع کرد اما در همون دقایق ابتدایی لازم نبود فیلسوف باشی که بفهمی این تیم اومده امروز بدجوری ببازه !  با این حال پنالتی میتونست اوضاع رو تغییر بده و هیچوقت یادم نمیره خودم و دور و بری هام چه فریادهایی که بعد از اغلام پنالتی نزدیم و چه افسوس ها که به خاطر حماقت محمد نوری نخوردیم ! اگه داربی رو ببری تمام سختی هاش رو زود فراموش میکنی اما برای بازنده ها سختی اصلی کار تازه بعد از بازی شروع میشه ! وقتی توی راهروهای خروجی استادیوم چپ و راست اسمس تسلیت بار کنایه امیز دریافت میکنی که بعضی ها شون ازت میخوان که گریه کنی ! اما نه . حال تو خراب تر از این حرفهاست . آنقدر بازی رو بد باخته بودیم که توی مترو ترجیح میدادم "لال" باشم . اما دلم نمیومد موقع خط عوض کردن یه علامت ۶ تایی ها بهشون نشون ندم ! اگه این ۶ تا نبود ما چکار میکردیم واقعا ؟

حالا تمام این سختی ها یه طرف روبرو شدن با نگهبان ساختمون مجله هم یه طرف ! اقای نگهبان هم انگار پرسپولیسی بود و تصمیم گرفته بود ناراحتیش رو سر اولین کسی که زنگ رو بزنه تخلیه کنه ! میگه چیکار داری ؟ میگم میخوام برم دفتر تماشاگر . میگه داخلی رو بگو ! میگم نمیدونم ! مشکوک میشه و تصمیم میگیره دنبالم بیاد ! توی راه پله تعارفش میکنم که اول اون بره اما امتناع میکنه ! میترسه از پشت سرش فرار کنم . ساعت ۱۲ شب در حالی که کاملا تغییر رنگ دادم و به صورت طبیعی برنزه شدم این پیرمرد انقدر عصبانیم میکنه که حس میکنم یه وقتایی چاقوی ضامن دار باید توی جیب آدم باشه ! اخرش میرسیم به دفتر  پشت سرم میاد تو ! بالاخره امیر تبریزی قانعش میکنه که بره . انگار میخوره تو ذوقش . میگه شما از بچه های تماشاگری. میگم نخیر قربان از بچه های بابامم ! اینو توی دلم میگم ...!

پ ن . بودن کنار رسول بهروش توی اون روزها تجربه ی خوبی بود . کنار حامد و بهزاد و بقیه واقعا خوش گذشت . فقط هنوز نمیدونم اینکه باعث شدم رسول بعد از نیم ساعت خواب بالاخره صبح پایتخت رو هم ببینه کار درستی بود یا نه !