قصه ی شرافت و شاعری که ضربت خورد...
صبح ها که بیدار میشود پیش از هر کار میگردد پی خورشید و هیچوقت پیدایش نمیکند ! راستش را بخواهید میان این حجم گرد و غبار اصلا نمیشود خورشید را دید. اصلا راست ترش را که بخواهید نمی داند خورشید زنده است یا مثل خیلی از ستاره های دیگر نورش میلیارد ها سال پس از مرگ به زمین میرسید . هر روز به این فکر میکند که چقدر تلخ است حکایت آدم های فریب خورده ای که ستاره های مرده را با دست نشان میدهند و میگویند "این ستاره ی منه" و هر روز به خودش میگوید که "چه بی ستاره اند اینان" درست مثل خودش ! و باز میرود توی فکر که "خورشید زنده هم که باشد و گرد و غبار هم نباشد این تکه ی تاریک زمین روشن نمیشود " گویا اینجا مدتهاست در لیست سیاه خدا قرار گرفته"...
قلم را که توی دستش میگیرد به قلم شدن دستش فکر میکند ! . میداند اینجا استقلال تنها نام یک تیم فوتبال است و آزادی فقط نام یک میدان و جزای استفاده ی از سلولهای خاکستری مغز اینجا یک سلول خاکستری انفرادیست برای زیستن ! به سقوط فکر میکند و به اینکه شاید باید مثل بسیاری از سقوط کنندگان دستش را یک جایی گیر دهد . ترجیحا به دامان راستها ! بعد دستش را به جیبشان برساند و آنقدر بخورد تا سیر شود و بعد دروغ بنگارد و توهین تحویل مردمش بدهد و بدتر از آن خودش دروغهایش را باور کند. آرمانهایش را هم مثل شعارهای قشنگش بریزد توی سطل زباله و آرام شود . بی دغدغه .بی درد. مثل مرده ها... !
توی انباری خانه ناگهان دوست قدیمی اش را می یابد . همان سروش نوجوان دوست داشتنی که غبار زمان هم از درخشندگی اش نکاسته. اسم های آشنای مجله را زمزمه میکند . اسم الگوهای کودکیش. قیصر . فریدون عمو زاده و مهمان این شماره "سید حسن حسینی". از این آخری فقط همان ۲ بیتی های کتابهای دبیرستان یادش مانده پی این اسم را که میگیرد میرسد به سید . به یادگاریهایش. به روز آخر سید در حوزه ی هنری که وقتی از اتاق آقای مسئول بیرون می آمد بلند قامت تر شده از قبل . بی آنکه حتی ذره ای خم شود. حتی یک سانتی متر و بعدتر در یادداشت های ارغوانی اش نوشته بود که سرش را پیش هیچ احدی خم نمیکند و معده اش را با همین چای می فریبد و مسیرهایش را پیاده گز میکند و فاحشه نمیشود ! همه چیزش را از دست میدهد و شرافتش را نه . فرش زیر پایش را میفروشد و قلمش را نه . میگفت شرافت نویسنده بکارت اوست. مهم نبود خط فکری و اعتقادی سید چه بود . مهم این بود که وقتی می مرد هم باکره بود. فریدون میگفت : شاعر هم انقدر بلند قامت ؟!
امروز که بیدار میشود دیگر در آسمان دنبال خورشید نیست. تصمیم سختش را گرفته. میخواهد دست هایش را تنها به تکیه گاه حقیقت تکیه دهد. میخواهد حتی اگر همیشه حقیقت را نگفت هیچوقت جز حقیقت نگوید. میخواهد شعارهایش را از روی تاقچه بردارد و در گوشه ی ذهنش قرار دهد و به قلمش منتقل کند. حتی دیگرانی که به ارمانهایش برچسب کودکانه بودن یا برآمدن از احساسات میزنند هم سد راهش نمیشوند. نمیتوانند که بشوند. از نوشته های سید آموخته بود شاعر ضربت میخورد و تاجر در حجره اش شربت !حالا جیب های خالی اش می درخشند . انگار خورشید دارند این جیب های خالی. احساس روشنایی میکند میان این خاک تاریک ویران شده. اما دارد تمام تلاشش را میکند جنگ برای حقیقت و نبرد برای آزادی را با حماقت اشتباه نگیرد . مرگ در میدان نبرد بر سر عقیده شیرین ترین نوع جان سپردن است اما این خاک به شیر مرده احتیاج ندارد نه ؟
پی نوشت: آگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه بی خیال بد بیاری زنده باد این عاشقانه !