۱- کلاس آزاد فیلمنامه نویسی ...

-شما

- ما استاد ؟

- آره شما. طرحتون رو برای کلاس بخونید

- من یه فیلمنامه ی کمدی نوشتم . هنوز کامل نیست البته . در مورد مدیرعامل یه شرکته که با تقلب مدیرعامل شده و حالا هر چند وقت یکبار تو اجلاس های بین المللی شرکت به "صندلی های خالی" پز میده !

- خیلی خب. بشین لطفا . ادامه نده ! شما ظاهرا از مفهومی به نام خط قرمز اطلاع نداری !

- پس این کلمه ی "آزاد " سردر کلاس یعنی چی ؟

- آهان . بله . شما اشتباه اومدی احتمالا میخواستی بری کلاس فیلمنامه نویسی آزاد ته همین راهرو نه کلاس آزاد فیلمنامه نویسی !  البته اونجا مدت زیادیه که تعطیله .  چند وقت پیش داشتیم دوباره راهش مینداختیم . در و دیوارش رو هم "سبز" کرده بودیم منتها چند تا لکه ی "سرخ" افتاد روش. حالا موندیم اول کاملا سرخ بشه که دوباره سبزش کنیم و افتتاحش کنیم .

- منتظر میمونم

- کافی نیست...!

 

۲- من و این نقطه ی پایان ...

امشب هم با آتش شروع میشود . شعله ی کوچک فندک و سیگارهایی که پشت سر هم به جای لبهایت روی لبانم مینشنینند . نمیشود به این دوراهی فکر نکرد که هر ۲ طرفش به بن بست ختم میشود ! شب های بارانی جان میدهند برای عملی کردن فکرهای ترسناک ! شیر گاز را که باز میکنم دیگر عطر نفس ها ی به جا مانده ات را کم تر حس میکنم. باید بخوابم. باید یک جا میان این غلت زدن های مداوم این پلک های لعنتی روی هم بیفتند اما نه . نمیشود.  میترسم از این دنیای تاریک که نور چشمهایت را ندارند . شاید قسمت نیست ! شاید تقدیر من این باشد که صبح فردا را ببینم. اما این بار با قسمت هم خواهم جنگید و این بار بر خلاف جنگ با قسمت رفتنت پیروز خواهم شد ! خرجش تنها یک بار فشار دادن فندک است .اما این بار سیگاری در کار نیست. این بار میخواهم یکی از خاکسترهای سیگارم باشم ! برای "همیشه  بازنده ها" مرگ یک پیروزی بزرگ است !

 

۳- کاپیتان ما آشغال ها ...

آدم های جامعه ی ما چند دسته اند . دسته ای ادمهای بسیار خوب و مومن و متعهد و کاردرست و علاقمند به ساندیس !  دسته ای به مانند هویج که بی تفاوتند به اتفاقات دور و برشان. و دسته ای مثل ما که به قول "سردار رویانیان " آشغالیم !  

در روزهایی که هوای اغاز یک پایان را در سر میپروراندیم حجم قیرین سکوت قهرمانهایمان پاهایمان را سست کرده بود. اینجا بود که قهرمانان واقعی و پوشالی ها شناخته میشدند. اینجا بود که یکی صدای مهرش را تقدیم به خس و خاشاک کرد و یکی دیگر پیراهنش را تقدیم به "اشکان" کرد و یادش را زنده نگاه داشت. پیراهنی که می ارزید به تمام پارچه های دنیا و البته به ان تکه پارچه ی بی ارزشی که از دست علی جدایش کردند و بر بازوی کاپیتان کم کار دوحه بستندش. اما کریمی هنوز هم کاپیتان ماست . مرد تنهای شب تاریک پرسپولیس شاید اخرین حلقه ی اتصال ما به باشگاه محبوبمان است که این روزها در محاصره ی شبه نظامی هاست ! هزار تکه پارچه فدای یک تار مویش . زنده باد سروهای قهرمان...

 

پ ن ۱- توی روزهای خستگی جمع و جور کردن ۸ مطلب توی ۶ روز که نتیجه ی راضی کننده ای هم برای من نداشت تصمیم گرفتم کم کاری های چند وقت اخیر وبلاگیم رو هم جبران کنم. بیشترین دوستانم در فضای مجازی رو هم خبر کردم امیدوارم نتیجه ی کار باعث نارضایتی شون نشه ...

پ ن ۲- پیوستن من به جرگه ی دانشجویان این مملکت همراه با چند تا اتفاق جالب بود که بعدا حتما مینویسمشون. اما حالا علی الحساب یه خاطره رو تعریف میکنم. توی اولین کلاس ادبیات استاد از هر کس خواست به انتخاب خودشون در مورد یک شاعر یا نویسنده ی ایرانی تحقیق کنه. انتخاب من فریدون فرخزاد بود ! استاد کمی نگاهم کرد و محکم گفت نه !

پ ن ۳ - اگه دلتنگ باشی تو مث بارون شروع میشم

که با هر قطره ی اشکت منم که زیر و رو میشم

همیشه ساده رنجیدی همیشه سخت بخشیدی

تو رو میبخشم این لحظه شاید بازم منو دیدی...!